یه وقتایی عجیب کارهای بچگانه می کنم ...
مثل دیشب و امروز ...
خیلی اعصابم داغونه...
از دست خودم
از دست این کارهای بچگانه ...
مثل بچهها دست گل به آب می دم
مثل بچهها توی جمع ساکت می نشینم و حرف نمی زنم
مثل بچهها حرف از زبونم درمیده...
کاش خودم به میزان مزخرف بودن خودم پی نمی بردم ...
این که چقد بعضی وقتا آدم بی خودی می شم ...
این که چقد بعضی وقتا بچه می شم...
من این بچگی رو دوست ندارم ... متنفرم lزش...
این جاست که باید دست ببریم توی شعر شاعر و بگيم:
ای کاش ندانم و ندانم که ندانم
در لذت وآسایش این جهل بمانم ...
بهله.........
نظرات شما عزیزان:
تنها ارزویی که ازش پشیمونم اینکه همیشه از خدا خواستم بزرگ بشم
موضوعات مرتبط: یـــه وقتـــایی ، حــــرف هــای خــودمــونی ، ،
برچسبها: